مفهوم خاتمیت یكی از القاب آن بزرگوار خاتم الانبیاء است و خاتم به فتح تا یا به كسر تا، از نظر معنی تفاوتی ندارد و هر دو بمعنی تمامیّت و پایان هر چیزی است از این نظر، عرب به انگشتر، خاتم به فتح تا می گوید چون انگشتر در آن زمان، مهر و به منزلة امضای افراد بوده است و چون نامه ای را می نوشتند آخر آن را مهر می كردند جای مهر انگشتر، آخر نامه بود و نا
قیمت فایل فقط 7,900 تومان
خاتمیت و مهدویت
مفهوم خاتمیت :
یكی از القاب آن بزرگوار خاتم الانبیاء است. و خاتم به فتح تا یا به كسر تا، از نظر معنی تفاوتی ندارد و هر دو بمعنی تمامیّت و پایان هر چیزی است. از این نظر، عرب به انگشتر، خاتم به فتح تا می گوید چون انگشتر در آن زمان، مهر و به منزلة امضای افراد بوده است و چون نامه ای را می نوشتند آخر آن را مهر می كردند. جای مهر انگشتر، آخر نامه بود و نامه با آن ختم می شد. خاتمیت پیامبر گرامی در اسلام از ضروریات است و هر كه مسلمان است، می داند كه پیامبر گرامی خاتم انبیا است و بعد از او تا روز قیامت پیامبری نخواهد آمد.
سرّ خاتمیت را در دو چیز می توان یافت:
1- دین اسلام با فطرات انسانها كاملاً مطابق است.
2ـ دین اسلام جامع الاطراف است و می تواند در هر زمانی و در هر مكانی و د رهر حالی جوابگوی جامعة بشریّت باشد. اسلام مدّعی است كه هر چه جامعة بشریت از نظر دین احتیاج داشته گفته است.
وقتی چنین باشد، آمدن دین دیگری پس از اسلام لغو و بیهوده است. به عبارت دیگر، آمدن دین پس از دین دیگری به واسطة چند چیز است :
1ـ اینكه آن دین نتواند جامعه را اداره كند و ویژة برخی از زمانها باشد، و این محدودیّت چنانچه گفته شد در اسلام نیست. دلیل واضح آن مرجعیّت در اسلام است. شما نمی توانید فقه جامع الشرایطی را پیدا كنید كه مطلبی از دین از او سؤال كنید و او در جواب بماند.
2ـانحراف یا تحریفی در دین قبلی پیدا شود. چنانچه دین نصرانیت و یهودیّت به اقرار خود آنان چنین است. این نقیصه در اسلام نیست و پروردگار عالم متعهد است كه اسلام از این گونه نقایص مصون بماند.
3ـ زمینه اقتضایی برای آن دین باقی نماند. مثلاً، اگر دینی به اقتضای زمان به معنویات زیاد اهمیّت داده باشد تا در آنان تعادل ایجاد شود، وقتی حال تعادل پدید آمد آن دین خود از میان رفتنی است. تصوّر این مطلب در اسلام غلط است زیرا چنانچه گفتیم اسلام دینی است كه با فطرت انسان صد در صد مطابقت دارد و همان طور كه به معنویات اهمیّت داده است به همان مقدار به مادیات نیز اهمیت داده است .
این خلاصه ای از بحث خاتمیت بود، و پوشیده نیست كه بحث خاتمیت بحثی مفصل و علمی است كه در فراخور این نوشته نیست. ما در اینجا به همین مقدار اكتفا می كنیم.
اساس خاتمیت :
اساسا مساله خاتمیتخود یك مسالهاىاست كه با زمان ارتباط دارد. نسخ شدن یك شریعت و آمدن شریعتدیگر به جاى آن، فقط و فقط به زمان بستگى دارد و الا هیچ دلیل دیگرىندارد. همه علما این را قبول دارند كه رمز اینكه یك شریعت تا یك موقعمعینى هست و بعد، از طرف خدا نسخ مىشود، تغییر پیدا كردن اوضاعزمان و به اصطلاح امروز مقتضیات زمان است. بعد این سؤال پیش مىآیدكه اگر اینطور باشد، پس باید همیشه با تغییر مقتضیات زمان شریعت موجودتغییر بكند، بنابر این هیچ شریعتى نباید شریعتختمیه باشد و نبوت نبایددر یك نقطه معین ختم بشود. جواب این سؤال را دیشب عرض كردیم كه كسانى كهاین سؤال را مىكنند در واقع دو چیز را با یكدیگر مخلوط مىكنند. خیالمىكنند معناى اینكه مقتضیات زمان تغییر مىكند فقط و فقط اینست كه درجهتمدن بشر عوض مىشود و لذا باید پیغمبرى مبعوث بشود متناسب با آندرجه از تمدن یعنى پیشرفت علم و فرهنگ بشر. در صورتى كه اینطورنیست. مقتضیات زمان به صرف اینكه درجه تمدن تغییر مىكند سببنمىشود كه قانون حتما تغییر بكند. علت عمده اینكه شریعتى مىآیدشریعت قبل را نسخ مىكند، اینست كه در زمان شریعت پیش مردم استعدادفرا گرفتن همه حقایقى را كه از راه فهم باید به بشر ابلاغ بشود ندارند. تدریجاكه در مردم رشدى پیدا مىشود، شریعت بعدى در صورت كاملترى ظاهرمىشود و هر شریعتى از شریعت قبلى كاملتر است تا بالاخره به حدىمىرسد كه بشر از وحى بىنیاز مىشود، دیگر چیزى باقى نمىماند كه بشربه وحى احتیاج داشته باشد یعنى احتیاج بشر به وحى نامحدود نیست،محدود است، به این معنى كه چه از لحاظ معارف الهى و چه از لحاظدستورهاى اخلاقى و اجتماعى یك سلسله معارف، مطالب و مسائل هستكه از حدود عقل و تجربه و علم بشر خارج استیعنى بشر با نیروى علمنمىتواند آنها را دریابد. چون علم و عقل قاصر است وحى به كمك مىآید.دیگر لازم نیست كه بینهایت مسائل از طریق وحى به بشر القا بشود. حداكثرآن مقدارى كه بشر به وحى احتیاج دارد، زمانى به او القا مىشود كه اولاقدرت و توانائى دریافت آن را داشته باشد و ثانیا بتواند آن را حفظ ونگهدارى كند. اینجا مسالهاى هست كه باید آن را در دنبال این مطلبعرض بكنم و آن اینست كه یكى از جهات احتیاج به شریعت جدید اینستكه مقدارى از حقایق شریعت قبلى در دست مردم تحریف شده و به شكلدیگرى درآمده است. در حقیقتیكى از كارهاى هر پیغمبرى احیا و زندهكردن تعلیمات پیغمبر گذشته استیعنى قسمتى از تعلیمات هر پیغمبرىهمان تعلیمات پیغمبر پیشین است كه در طول تاریخ در دست مردم مسخشده است، و این، تقریبا مىشود گفت كه لازمه طبیعت بشر است كه در هرتعلیمى كه از هر معلمى مىگیرد، كم و زیاد كند، نقص و اضافه ایجاد مىكندو به عبارت دیگر آن را تحریف مىكند. این مساله را قرآن كریم قبول دارد،تجارب بشر هم به درستى آن شهادت مىدهد. مثلا خود قرآن كریم كه آمدتورات و انجیل را نسخ كرد ولى قسمتى از تعلیمات آنها را احیا و زنده نمود، یعنى بعد از آنكه به دست مردم مسخ شده بود قرآن گفت نه، آنكه تورات یاانجیل واقعى گفته است این نیست كه در دست این مردم است، این است كهمن مىگویم، این مردم در آن دست بردهاند. مثلا همین موضوع ملتابراهیم، طریقه ابراهیم كه در قرآن آمده است. قریش خودشان را تابعابراهیم حساب مىكردند ولى چیزى كه تقریبا باقى نمانده بود، تعلیماتاصلى ابراهیم بود. عوض كرده بودند، دست برده بودند، یك چیز من درآوردى شده بود قرآن اینطور بیان مىكند:«ما كان صلوتهم عند البیت الا مكاء و تصدیة» (2) ابراهیم نماز را واجب كرده بود. نماز او واقعا عبادت بودهاست. عبادت یعنى خضوع در نزد پروردگار، تسبیح و تنزیه و تحمیدپروردگار. حالا اگر نماز ابراهیم از لحاظ شكل ظاهر فرقى داشته باشد با نمازما، مهم نیست ولى مسلم نماز ابراهیم نماز بوده استیعنى آنچه كه در نمازهست، نوع اذكار، نوع حمدها، نوع ثناها، ستایشها، خضوعها اظهار ذلتها،تسبیحها و تقدیسها در آن بوده است. اینقدر در این عبادت دخل و تصرفكرده بودند كه در زمان نزول قرآن نماز را به شكل سوتكشیدن یا كفزدندرآورده بودند. پس یكى از كارهائى كه هر پیغمبرى مىكند احیاء تعلیماتپیغمبران پیشین است. لهذا قرآن راجع به ابراهیم (ع) مىگوید:«ما كان ابراهیم یهودیا و لا نصرانیا و لكن كان حنیفا مسلما» (3) یهودیها مىگفتند همین طریقهاى را كه ما داریم و اسمش یهودىگرى است، ابراهیم داشت. نصرانیها مىگفتند طریقه ابراهیم همین است كه ما الآنداریم. یعنى اینكه ما داریم، همان است منتها كامل شده است و نسخكنندهطریقه ابراهیم است. در آیه دیگر مىگوید:«شرع لكم من الدین ما وصى به نوحا»تشریع كرد براى شما دینى را كه در زمان نوح به آن توصیه شده بود«و الذى اوحینا الیك و ما وصینا به ابراهیم و موسى و عیسى»این دینى كه براى شما توصیه شده است، همانست كه به نوح توصیه شده وهمانست كه به تو وحى شده و همانست كه به ابراهیم و موسى و عیسىتوصیه شده است«ان اقیموا الدین و لا تتفرقوا فیه كبر على المشركین ما تدعوهم الیه» (4) توصیه شد كه همین دین را اقامهبكنید. (یعنى دین همان دین است، یك راه است)تشتت پیدا نكردند مگربعد از آنكه مىدانستند ولى روى هواپرستى این تفرقهها را ایجاد كردند.یعنى این رشتههاى مختلف را دست مردم ایجاد كرده است، اگر ساختههاىمردم را حذف بكنید. مىبینید تمام اینها یك دین است، یك ماهیتاست، یك طریقت است. غرض این جهت است كه یكى از كارهاى انبیاءاحیاء اصل دین است كه اصل دین از آدم تا خاتم یكى است. البته فروعمختلف است. هر پیغمبرى كه مىآید یكى از كارهایش پیرایش استیعنىاضافات و تحریفات بشر را مشخص مىكند حالا اینجا یك سؤال پیشمىآید: آیا این خاصیت (تحریف دین) از مختصات بشرهاى قبل از خاتمانبیاء استیا بشرهاى دورههاى بعد هم این طبیعت را دارند یعنى در دینخودشان دخل و تصرف مىكنند خرافات اضافه مىكنند؟ مسلم طبیعتبشر كه عوض نشده است. بعد از پیغمبر خاتم هم همین طور است. آن شعرمعروف كه مىگویند مال نظامى است و مال او نیست، مىگوید:
دین ترا در پى آرایشند در پى آرایش و پیرایشند
بس كه ببستند بر او برگ و ساز گر تو ببینى نشناسیش باز
اگر اینطور نبود، این همه فرق از كجا پیدا شد؟ معلوم است كه بدعت در دینخاتم هم امكانپذیر است، چنانكه ما كه شیعه هستیم و اعتقاد داریم بهوجود مقدس حضرت حجة بن الحسن، مىگوئیم ایشان كه مىآیند «یاتیبدین جدید» تفسیرش اینست كه آنقدر تغییرات و اضافات در اسلام پیداشده است كه وقتى اومىآید و حقیقت دین جدش را مىگوید، به نظر مردم مىرسد كه این دینغیر از دینى است كه داشتهاند و حال اینكه اسلام حقیقى همانى است كه آنحضرت مىآورد. در اخبار و روایات آمده است كه وقتى ایشان مىآید خانههائىو مساجدى را خراب مىكند، كارهائى مىكند كه مردم فكر مىكننددین جدیدى آمده است. حال آیا از این نظر كه هر پیغمبر، مصلح دین سابقهم هست، از نظر احتیاج به مصلح نه از نظر استعداد بشر براى دریافت كاملحقایق لازم از طریق وحى مساله خاتمیت چگونه توجیه مىشود؟ اینجا بازدو مطلب است. یك مطلب این است كه در اینكه احتیاج به مصلح و اصلاحهمیشه هست و در دین خاتم هم هست، بحثى نیستخود امر به معروف ونهى از منكر اصلاح است. ائمه فرمودهاند: «و ان لنا فی كل خلف عدولا ینفونعنا تحریف الغالین و انتحال المبطلین» در هر زمانى، در هر عصرى افرادىهستند كه تحریف غلوكنندگان و نسبتهاى دروغ مردمى را كه هدفشانخرابكردن دین است اصلاح مىكنند. در اینكه احتیاج به اصلاح و مصلحهست بحثى نیست ولى تفاوت در این جهت است كه در زمان شرایع سابقمردم این مقدار قابلیت و استعداد را نداشتهاند كه افرادى از میان آنها بتوانندجلوى تحریفات را بگیرند و با تحریفات مبارزه كنند. باید پیغمبرى باماموریت الهى مىآمد و این كار را انجام مىداد از مختصات دوره خاتمیت،قوه اصلاح و وجود مصلحین است كه مىتوانند اصلاح بكنند، علاوه براینكه مطابق عقیده ما شیعیان یك ذخیره اصلاحى هم وجود دارد كهحضرت حجة بن الحسن است و او هماحتیاجى نیست كه به عنوان پیغمبر اصلاح بكند بلكه به عنوان امام. امامیعنى كسى كه تعلیمات و حقایق اسلامى را از طریق وراثتخوب مىداندیعنى پیغمبر آنچه را مىدانسته است به امیرالمؤمنین گفته استخالصاسلام در دستحضرت امیر بوده است و بعد از او به دست ائمه ما رسیدهاست. احتیاجى به وحى جدید نیست. امام همان چیزى را كه از طریق وحىبه پیغمبر رسیده است بیان مىكند. اینجا مطلبى هست كه باید عرض بكنم.یكى از مسائلى كه در اطراف آن خرافه به وجود آمده است، خود مسالهاحیاء دین است. من یك وقتى در انجمن ماهیانه دینى یك سخنرانى كردمتحت عنوان «احیاء فكر دینى». آنجا گفتم براى دین مانند هر حقیقت دیگرعوارضى پیدا مىشود. در همین شبهاى اول سخنرانى در اینجا عرض كردمدین مانند آبى است كه در سرچشمه صاف است، بعد كه در بستر قرارمىگیرد، آلودگى پیدا مىكند و باید این آلودگیها را پاك كرد. ولى متاسفانه درهمین زمینه افكار كج و معوجى پیدا شده ستخوشبختانه از خصوصیاتدین خاتم است كه مقیاسى در دست ما هست كه اینها را بفهمیم و تشخیصبدهیم. راجع به مساله تجدید و احیاء دین از همان قرن دوم و سوم هجرىدر میان مسلمین (البته اول در اهل تسنن و بعد در شیعیان)فكرى پیدا شده است كه چون در طول زمان براى دین بدعت پیدا مىشودو دین شكل كهنگى و اندراس پیدا مىكند احتیاج به یك اصلاح و تجدیددارد مانند اتومبیل كه سرویس مىشود یاخانه كه سالى یك مرتبه تكانده مىشود و مثلا رنگش را عوض مىكنند. اینخاصیت زمان است كه دین را كهنه مىكند. گفتند براى این كار خداوند درسر هر چند سال یك نفر را مىفرستد كه دین را تجدید بكند چون كهنهمىشود، گرد و غبار مىگیرد و احتیاج به پاك كردن دارد. خدا در سر هر چندسال احتیاج دارد كه دین را نو بكند. این را من در كتابهائى مىدیدم، و دیدمكه عدهاى از علماى ما را در كتابها به نام مجدد اسم مىبرند مثلا مىگویندمیرزاى شیرازى مجدد دین است در اول قرن چهاردهم، مرحوم وحیدبهبهانى مجدد دین است در اول قرن سیزدهم، مرحوم مجلسى مجدد دیناست در اول قرن دوازدهم، محقق كركى مجدد دین است در اول قرنیازدهم، همینطور گفتهاند مجدد دین در اول قرن دوم امام باقر (ع) است،مجدد دین در اول قرن سوم امام رضا (ع) است، مجدد دین در اول قرنچهارم كلینى است، مجدد دین در اول قرن پنجم طبرسى است و... مامىبینیم علماى ما این مطلب را در كتابهایشان زیاد ذكر مىكنند مانند حاجىنورى كه در «احوال علما» ذكر كرده استیا صاحب كتاب «روضاتالجنات» كه همین مجددها را نام برده است. در وقتى كه مىخواستم آنسخنرانى «احیاء فكرى دین» را انجام بدهم به این فكر افتادم كه این موضوعرا پیدا بكنم. هر چه جستجو كردم دیدم در اخبار و روایات ما چنین چیزىوجود ندارد و معلوم نیست مدرك این موضوع چیست؟ اخبار اهل تسنن راگشتم دیدم در اخبار آنها هم وجود ندارد، فقط در «سنن ادبى داود» یكحدیث بیشتر نیست آنهم از ابى هریره نقل شده است به این عبارت: «اان اللهیبعث لهذه الامة على راس كل مائة من یجدد لها دینها» پیغمبر فرمود خدابراى این امت در سر هر صد سال كسى را مبعوث مىكند تا دین این ملت راتازه بكند. غیر از ابى داود كس دیگرى این روایت را نقل نكرده است. خوبحالا چطور شد كه شیعه این را قبول كرده است؟ این روایت از آن روایاتخوش شانس است. این حدیث مال اهل تسنن است. آنها در این فكر رفتهاندو راجع به این موضوع در كتابها زیاد بحث كردهاند. مثلا مىگویند اینكهپیغمبر گفته است در سر هر صد سال یك نفر مىآید كه دین را تجدید بكندآیا او براى تمام شؤون دینى استیا اینكه براى هر شانش یك نفر مىآید؟مثلا یكى از علما مىآید كه در كارهاى علمى اصلاح بكند یكى از خلفا یاسلاطین مىآید كه دین را اصلاح كند. (هر چند در اینجا منافع خصوصى بهمیان آمده است كه وقتى در هر قرنى یكى از علما را مجدد حساب كردهاند، براى اینكه خلفا را راضى كنند گفتهاند او وظیفه دیگرى دارد، در هر قرنىیك خلیفه هم مىآید كه دین را اصلاح كند) مثلا در اول قرن دوم عمربنعبدالعزیز بود، اول قرن سوم هارون الرشید بود و... از قرن هفتم به بعد كهچهار مذهبى شدند گفتند آیا براى هر یك از این مذاهب باید یك مجددبیاید یا براى هر چهار مذهب یك مجدد؟ گفتند براى هر یك از مذاهب یكمجدد، به این ترتیب كه سر هر صد سال، مذهب ابوحنیفه مجدد علیحده، مذهب شافعى مجدد علیحده، مذهب حنبلى مجدد علیحده و... بعد راجع به سایر مذاهب اسلامى بحثشد گفتند مذهب شیعه هم یكى از مذاهب است، بالاخره پیغمبرفرموده مجدد هست باید براى همه مذاهب باشد، آن هم یكى از مذاهباسلامى است، خارجیگرى هم از مذاهب اسلامى است، ببینیم در مذهبشیعه چه كسانى مجدد بودهاند؟ حساب كردند گفتند محمد بن على الباقرمجدد مذهب شیعه است در اول قرن دوم، على بن موسى الرضا مجددمذهب شیعه است در اول قرن سوم، شیخ كلینى مجدد مذهب شیعه استدر اول قرن چهارم. این را براى هر مذهبى توسعه دادند و حتى براى سلاطینهم در هر صد سال یك مجدد حساب كردهاند. این فكر به شیعه سرایتكرده است. من كتابها را خیلى گشتم. به نظر من اولین كسى كه این فكر را درشیعه وارد كرد شیخ بهائى بود نه به عنوان اینكه این را یك حقیقت بداند وبگوید كه این حدیث درست است، بلكه در رساله كوچكى كه در «رجال»دارد وقتى كه راجع به شیخ كلینى بحث مىكند مىگوید شیخ كلینى چقدرمرد با عظمتى است كه علماى اهل تسنن او را مجدد مذهب شیعه دانستهاند.شیخ بهائى یك مرد متبحر بود، از حرفهاى اهل تسنن اطلاعاتى داشت،خواست این را به عنوان فضیلتى از شیخ كلینى ذكر كند نه اینكه این حدیث،حدیث درستى است. گفته استشیخ كلینى آنقدر عظمت دارد كه اهلتسنن به حرفش اعتماد دارند و او را مجدد مذهب شیعه دانستهاند. دیگرانهم كه رجال نوشتهاند حرف شیخ بهائى را نقل كردهاند، كمكم خود شیعههم باورش آمده كه این حرف، حرف درستى است. بعد در دورههاى صدسال و دویستسال بعد از شیخ بهائى، در قرون دوازدهم و سیزدهم (كه بهعقیده من ما دورهاى منحطتر از این دوقرن نداریم، یعنى اگر بخواهیم بدانیم كه معاریف شیعه و كتابهائى از شیعهدر چه زمانى از همه وقت بیشتر انحطاط داشته یعنى سطحش پائینتر بودهقرن دوازدهم و سیزدهم است.) افسانهسازها این حدیث را به صورت یكحدیث واقعى در نظر گرفته و بدون اینكه خودشان بفهمند كه ریشه اینحدیث كجاست، نشستهاند باقى دیگرش را درست كردهاند. اهل تسنن تاشیخ كلینى آمده بودند، اینها همینطور آمدهاند تا رسیدهاند به اول قرنچهاردهم. گفتند میرزاى شیرازى مجدد مذهب شیعه است در اول قرنچهاردهم. حالا این مدركش چیست معلوم نیست. از همه مضحكتر اینستكه حاج میر ملاهاشم خراسانى در كتاب «منتخب التواریخ» همین موضوعرا نقل كرده است و مجددهاى مذهب شیعه را قرن به قرن ذكر مىكند. او همهر چه نگاه مىكند مىبیند جور در نمىآید براى اینكه افرادى بودهاند كه واقعامىتوان اسمشان را مجدد گذاشت از بس كه خدمت كردهاند ولى اتفاقا درسر صد سال نبودهاند مثل شیخ طوسى. (شاید عالمى پیدا نشود كه بهاندازه او به شیعه خدمت كرده باشد ولى گناه او این بوده كه در بین دو صدساله قرار گرفته است و نمىشود او را مجدد حساب كرد.) اما عالم دیگرى راكه در درجه بسیار پائینترى است، مجدد حساب كردهاند. حاج ملا هاشممثل علماى تسنن گفته است علما حسابشان جدا استسلاطین همحسابشان جدا است. مجددها در میان خلفا و سلاطین كیانند؟ تا آنجا كهشیعه پادشاه نداشته است، از سنیها گرفتهاند عمر بن عبدالعزیز و مامون و...از آنجا كه خود شیعه پادشاه داشته است آمدهاند سراغ پادشاهان شیعه:عضدالدوله دیلمى و... كمكم رسیدند به نادرشاه. این مردى كه از كلههامنارهها مىساخت، شده است مجدد مذهب شیعه! بعد مىگوید نادرشاهاهمیتش این بود كه سپهسالار خوبى بوده است، یك قلدر بزن بهادر خوبىبوده است. تا روزى كه متوجه دشمنان ایران بود خوب كار كرد دشمنان ایرانرا بیرون كرد، هندوستان را فتح كرد، ولى بعد دیگر كارش خونریزى بود، هىآدم كشت تا آنجا كه بعضى معتقدند این مرد در آخر عمرش دیوانه شد. اینمرد دیوانه مىآید مىشود مجدد مذهب شیعه! ببینید كار ما به كجا رسیدهاست؟! ببینید مالیات گرفتنش چگونه بوده است؟ اصطلاحاتى خودشوضع كرده بود مثلا مىگفت من از فلان جا یك الف مىخواهم. دیگر یكذره حساب در كارش نبود كه این الف كه مىگوید مساوى مثلا یك كرورتومان استیا الف كله آدم؟! مثلا مىگفت من از ورامین یك الفمىخواهم. آخر این ورامین اینقدر ثروت دارد یا ندارد؟! دورهاى از چندساله آخر عمر نادر كه به داخل ایران پرداخته بود، اسفآورتر وجود ندارد. توجه داشته باشید كه گاهى در این حرفها ریشههائى از مذهبهاى دیگر وجوددارد. اهل مذهبهاى دیگر آمدهاند معتقدات خودشان را داخل كردهاند. اینفكر كه در هر هزار سال یكبار یك مجدد دین مىآید، مربوط به قبل از اسلاماست. این حرف مال اسلام نیست. باباطاهر مىگوید: به هر الفى الف قدى برآید الف قدم كه در الف آمدستم یك فكر در ایران قدیم بوده و مال زردشتیهااست كه هر هزار سال یكبار، مصلحى آید. یك وقت در كتاب زردشتیهاخواندم كه «هوشیدر» لقب آن كسى است كه باید راس هر هزار سال بیاید درایران یك احیائى بكند. در هزاره فردوسى، ملك الشعراء بهار قصیده گفتهاست، مىگوید: «این هزاره تو حسنش هوشدر است». فردى است كه افكارزردشتىگرى را خیلى در ایران رایج كرده است و به قول مرحوم قزوینى باعرب و هر چه كه از ناحیه عرب باشد یعنى اسلام دشمن است. در كتابى كهاو راجع به زردشتىگرى نوشته و دو جلد است، آنجا كه شرح حال یعقوبلیث صفارى را ذكر مىكند، او را یكى از آن [اشخاصى]كه هزاره را به وجودآورده است، توصیف مىكند. بنابر این آن سخن از حرفهاى دروغى است كهبا روح اسلام جور در نمىآید و از ناحیه دیگران آمده است. الان یادم افتادكتاب «فراید» ابوالفضل گلپایگانى مبلغ زبردست بهائیها را مطالعه مىكردم،دیدم در آنجا حدیثى را نقل مىكند از جلد سیزدهم بحار كه پیغمبر اكرمفرمود: «ان صلحت امتی فلها یوم و ان فسدت فلها نصف یوم» یعنى اگر امتمن صالح باشند یك روز مهلت دارند و اگر فاسق باشند نیمروز مهلت دارند.بعد مىگوید روزى كه پیغمبر بیان كرده همانست كه در قرآنست:«و ان یوما عند ربك كالف سنة مما تعدون» (5) یك روز در نزد پروردگار تو مساوى با هزار سال است. پس اینكه پیغمبرفرمود اگر امت من صالح باشند یك روز مهلت دارند و اگر فاسق باشندنیمروز یعنى اگر صالح باشند هزار سال باقى خواهند بود واگر فاسق باشند پانصد سال. این ابوالفضل گلپایگانى كه از آن شیادهاىدرجه اول است، بعد مىگوید این حدیث پیغمبر راست است، چرا؟ براىاینكه این امت كه فاسق شد، صالح بود و هزار سال هم بیشتر عمر نكرد زیراتا سنه 260 كه سال رحلتحضرت امام حسن عسكرى است، دوره نزولوحى است چون ائمه هم همان وحى را بیان مىكردند این دوره، به اصطلاحهمان دوره انبساط اسلام است. از زمان وفات امام حسن عسكرى باید گفتكه عمر امتشروع مىشود، همان سال، سال تولد امت است. از زمان وفاتامام حسن عسكرى كه آغاز عمر امت است، از 260 كه هزار سال بگذردچقدر مىشود؟ مىشود 1260 سال ظهور «باب». پس پیغمبر فرمود كه اگرامت من صالح باشد هزار سال عمر مىكند یعنى بعد از هزار سال كسدیگرى دینى مىآورده دین مرا منسوخ مىكند، و اگر فاسق باشد 500 سال. براى اینكه این حدیث را پیدا كنم اول خودم «بحار» را گشتم، پیدا نكردم.دیدم آقا میرزا ابوطالب دو سه ورق درباره این حدیث توجیه مىكند و مىخواهدبه گلپایگانى جواب بدهد. باور كرده كه چنین حدیثى وجود دارد.چون در كتاب گلپایگانى دیده، باور نكرده كه این را گلپایگانى از خودشجعل كرده باشد. من هر چه گشتم دیدم چنین چیزى پیدا نمىشود. یكچیزى دیدم در «بحار» از كعب الاحبار نه از پیغمبر، آنهم به یك عبارتدیگر كه در زمان مهدى (ع)، در زمان رجعت، افراد مردم اگر آدمهاى خوبىباشند هر كدام هزار سال عمر مىكنند و اگر آدمهاى بدى باشند پانصد سال.این حدیث را كعب الاحبار گفته و درباره آدمها همگفته است. ابوالفضل گلپایگانى گفته این را پیغمبر گفته است نه كعب الاحبار.از بس این موضوع عجیب بود من به آقاى دكتر توانا كه اطلاعات زیادىدرباره بهائیها دارند تلفن كردم گفتم یك چنین جریانى است، این كتابابوالفضل گلپایگانى اینطور مىگوید، و كتاب میرزا ابوطالب اینطور مىگوید،شما در این زمینه مطالعه دارید، من هر چه در «بحار» گشتم هیچ پیدا نكردمبه جز همین حدیث. گفت راست مىگوئید جز این حدیث كعب الاحبارتمام از مجعولات است. اینها مىرساند كه مسامحهكارى در كار دین چقدربد است. آن حرف ابوهریره كه در سنن ابىداود آمده چه غوغائى در اهلتسنن ایجاد كرده، بعد علماى شیعه آن را در كتابهاى خودشان ذكر كردند وبرایش حساب باز كردند و كشیدند به آنجا كه نادر یكى از مجددین مذهبشد. اینجا یك شیادى به نام ابوالفضل گلپایگانى شیادى مىكند و عالمىمثل آقا میرزا ابوطالب باورش مىشود كه چنین چیزى وجود دارد نمىرود«بحار» را نگاه بكند ببیند در آن هستیا نیست. بعد صدها نفر دیگر مىآیندكتاب میرزا ابوطالب را مىخوانند و این حدیث را قبول مىكنند. در دیناسلام مصلح هست، ولى به این صورت كه یك اصلاح كلى داریم كه بهعقیده ما شیعیان مال حضرت حجت است كه مصلح جهانى است. ایناصلاح، جهانى و عمومى است و ربطى به بحث ما ندارد. و یك اصلاحخصوصى است كه مبارزه كردن با بدعتهاى بالخصوصى است. این وظیفههمه مردم است و در همه قرنها هم افراد مصلح (به معنى مذكور) پیدامىشوند. خداهم شرط نكرده [كه ظهور این افراد] هر 100 سال به 100 سال باشد یادویستسال به دویستسال یا پانصد سال به پانصد سال یا هزار سال بههزار سال. هیچ كدام از اینها نیست. در مورد ادیان دیگر پیغمبرى باید مىآمدتا دین سابق احیا بشود و این امر جز از راه نبوت امكان نداشت. ولى براىاحیاى اسلام علاوه بر اصلاحات جزئى، یك اصلاح كلى هم توسط وصىپیغمبر صورت مىگیرد. این هم یك فصل راجع به خاتمیت.
1- سوره احزاب، آیه 40 2- سوره انفال، آیه 35 3- سوره آل عمران آیه 67. 4- سوره شورى، آیه 13 5- سوره حج، آیه 47
خاتمیّت پیامبر اسلام
اسلام كاملترین و آخرین دین الهی و پیامبر آن آخرین رسول الهی است و بعد از پیامبر اسلام پیامبر دیگری نخواهد آمد. همه مسلمانان بر این عقیده اجماع و اتفاق نظر دارند و تا به حال هیچ مسلمانی منكر این عقیده نبوده است. علاوه بر اتفاق نظر مسلمانان، قرآن و احادیث قطعی اصل خاتمیّت پیامبر اسلام را اثبات میكند.
قرآن میفرماید: ما كان محمد ابااحد من رجالكم ولكن رسول اللّه و خاتم النبییّن و كان اللّه بكل شیء علیماً (1)محمد (ص) پدر هیچ یك از مردان شما نیست ولی فرستاده خدا و خاتم پیامبران است و خدا همواره بر همه چیزی داناست.
خاتم (به فتح تا، یا به كسر تا) دلالت بر این میكند كه با نبوت مهر خورده و این مهر شكسته نخواهد شد و پیامبر دیگری با شریعتی جدید نخواهد آمد. چنان كه موارد استعمال واژههای هم خانواده خاتم همچون «تختم، مختوم، ختام» نیز به همین معناست یعنی مهر كردن و به آخر رسیدن یا پایان یافتن است و به عبارت دیگر: خاتم به معنای چیزی است كه به وسیله آن پایان داده میشود و چون خاتم به معنای پایان دادن است پیامبر اسلام، پایان بخش نبوت است و خاتم الانبیاء بودن پیامبر به معنای خاتم المرسلین بودن هست زیرا مرحله رسالت مرحلهای فراتر از نبوت است كه با ختم نبوت رسالت نیز خاتمه مییابد.
روایات فراوانی نیز از پیامبر و ائمه وارد شده كه بر همین معنا پافشاری میكنند و این كه برخی خاتم را به معنای انگشتر و چیزی كه مایه زینت به حساب آوردهاند به خاطر همین است كه نقش مهره را بر روی انگشتر هایشان میكندند و بوسیله آن نامهها را مهر میكردند كه این مهر كردن حكایت از پایان نامه داشت. از این رو با دقت در روایات ذیل میتوان پرده از ابهام این واژه برداشت.
1ـ انس میگوید: از رسول خدا(ص) شنیدم، میفرمود:انا خاتم الانبیاء و انت یا علی خاتم الاولیاء. و قال امیر المؤمنین(ع):
ختم محمد(ص) الف نبی و انی ختمت الف وصی...»(2) من پایان دهنده پیامبران و تو یا علی پایان بخش اولیاء هستی و امیرالمؤمنین (ع) فرمود: محمد پایان بخش هزار پیامبر و من هزار وصی را پایان بخشیدم.
2ـ پیامبر (ص) فرمود: «انا اول الانبیاء خلقاً و آخرهم بعثاً»(3)؛ من از نظر آفرینش اولین و از حیث بعثت آخرین پیامبرم.
3ـ پیامبر(ص) فرمود: «مثل من در بین پیامبران، مانند مردی است كه خانهای را بنا كرده و آراسته است، مردم برگرد آن بگردند و بگویند: بنایی زیباتر از این نیست جز این كه یك خشت آن خالی است «فانا موضع اللبنة، ختم بی الانبیاء»،(4) و من پركننده جای آن خشت خالی هستم از این رو نبوّت پیامبران به من ختم پذیرفت.
4ـ امام باقر (علیه السلام) فرمود: «ارسل الله تبارك و تعالی محمّداً الی الجنّ و الانس عامّة و كان خاتم الانبیاء و كان من بعده اثنی عشر الاوصیاء».(5)
5 ـ حقتعالی در خطاب به حضرت زكریّا فرمود: «یا زكریّا قد فعلت ذلك بمحمّدٍ ولا نبوّة بعده و هو خاتم الانبیاء» پیامبر اسلام حضرت محمّد (ص) ختم پیامبران و پیامبری بعد از او نیست.
6ـ حضرت موسی بن عمران (ع) نیز همچون سایر پیامبران این حقیقت را بر زبان آورده است كه پیامبر اسلام حضرت محمّد (ص) خاتم پیامبران است «قال رسول الله: و فیما عهد الینا موسی بن عمران (علیه السلام) انّه اذا كان آخر الزّمان یخرج نبیّ یقال له «احمد»(ص) خاتم الانبیاء لا نبیّ بعده، یخرج من صلبه ائمّة ابرار عدد الأسباط»(6) بعد از او پیغمبری نیست و از صلب او دوازده پیشوا به تعداد اسباط بنی اسرائیل خارج میشوند.
7ـ پیامبر (ص) همچنان فرمود جبرئیل هنگام ظهر بر من نازل شد و گفت: یا محمّد(ص) خداوند تو را سیّد پیامبران و علیّ را سیّد اوصیاء قرار داد...«محمّد سیّد النبیّین و خاتم المرسلین و جعل فیه النبوة...»(7) محمّد سیّد پیامبران و خاتم رسول است و در او نبوّت را قرار داد.
8 ـ امیرالمؤمنین به كرات در جای جای نهج البلاغه به خاتمیّت حضرت محمّد (ص) تصریح كرده و به طور شفّاف خاطرنشان ساخته است كه محمّد (ص) پایان بخش پیامبران است، مانند:
الف)(رسول اللهّ) فقفّی به الرسل و ختم به الوحی.(8)
ب) (رسول اللّه) «الخاتم لما سبق و الفاتح لما انغلق».(9)
ج) «امین وحیه و خاتم رسله».(10)
9ـ حضرت مسیح (علیه السلام) ـ بنا به نقل انجیل یوحنّا ـ فرمود: «انّی سائل ربّی ان یبعث الیكم «فارقلیط» آخر یكون معكم الی الابد و هو یعلّمكم كلّ شیءٍ»(11) من از پروردگارم خواستم برای شما «فارقلیط» دیگری (یعنی حضرت محمّد(ص) را مبعوث فرماید كه تا ابد با شما باشد و هر چیز را به شما بیاموزد.
10ـ امام محمّد باقر (علیه السلام) در تفسیر آیه «ما كان محمّدٌ ابا احدٍ من رجالكم ولكن رسول اللّه و خاتم النّبییّن» میفرماید: خاتم النّبییّن یعنی پیامبری بعد از حضرت محمّد(ص) نخواهد بود «یعنی لا نبیّ بعد محمّد».(12)
پرسش هایی درباره خاتمیت
از دیرباز پیرامون مسأله خاتمیت پرسش هایی مطرح بوده كه امروزه نیز احیاناً در قالبهای نوینی شكل گرفته و پارهای اشكالهای جدید نیز بر آن افزوده شده است، در آینده نیز دگر باره در همین شكل و یا در قالبهای مدرنتری به بازار عرضه خواهد شد.
از این رهگذر ما در این نوشته به بعضی از آنها اشاره كرده و به پاسخ گویی خواهیم پرداخت:
الف) آیا با توجّه به سیر تكاملی بشر، چگونه انسان میتواند از رهبری آسمانی محروم باشد؟
ب) آیا قوانین عصر نبوّت میتوانند در این روزگار جوابگو باشند؟
ج) آیا با قطع شدن وحی و نبوّت. باید انسان از ارتباط با جهان غیب محروم بماند؟
د) حجّیت و ولایت دینی از آن پیامبر(ص) است و بابسته شدن دفتر نبوّت به مهر خاتمیّت شخصیّت هیچ كس پشتوانه سخن او نیست، بدین معنا كه خطاب پیامبران نوعاً آمرانه، از موضع بالا و غالباً بدون استدلال است، به قرآن و دیگر كتب آسمانی به ندرت استدلالهایی ، مانند: «لو كان فیهما الهة الاّ اللّه لفسدتا»؛(13)یافت میشود از این رو شیوه سخن پیامبران این است كه «ما علی الرّسول الاّ البلاغ»(14) كاری جز تبلیغ و ابلاغ پیام الهی بر عهده پیامبر نیست حتّی «قل هاتوا برهانكم»(15) هم كه میگویند معطّل برهان آوردن مخالفان نمیشوند، پیشاپیش برهانشان را باطل میدانند «حجّتهم داحضةٌ عند ربّهم»(16) این نكته ما را به عنصر مقوّم شخصیت حقوقی پیامبر نزدیك میكند، این عنصر ولایت است.
ولایت به معنای این است كه شخصیّت فرد سخنگو، حجّت سخن و فرمان او باشد، و این همان چیزی است كه با خاتمیّت مطلقاً ختم شده است. بنابر این وقتی در كلام، دلیل میآید، رابطه كلام با شخص و شخصیت گوینده قطع میشود، از آن پس ما میمانیم و دلیلی كه برای سخن آمده است، اگر دلیل قانع كننده باشد مدّعا را میپذیریم و اگر نباشد نمیپذیریم، دیگر مهم نیست كه استدلال كننده علی (علیه السلام) باشد یا دیگری، از این پس دلیل پشتوانه سخن است نه گوینده صاحب كرامت آن.
جهت دریافت فایل خاتمیت و مهدویت لطفا آن را خریداری نمایید
قیمت فایل فقط 7,900 تومان
برچسب ها : خاتمیت و مهدویت , خاتمیت , مهدویت , معارف , دانلود خاتمیت و مهدویت , پروژه دانشجویی , دانلود پژوهش , دانلود تحقیق , دانلود پروژه , خاتمیت و ولایت , خاتم الانبیاء